↧
داستان کوتاه “زنم مهتاب”
دیشب مهتاب سراسر دشت را جادو کرده بود. من نیازی به چراغ زنبوری نمی دیدم. خاموشش کردم تا این غوغای سحر آمیز را بی مزاحمت اندکی هم مجاز تماشا کنم. کسی بسوی چادرم می آمد. با خاموشی چراغ منصرف شد و رفت. من...
View Article